مگر من
رانده ی کدام نظر از نماز ِ تو بوده ام
که در قنوت ِ نور
به رکعت رویا نمی رسم؟
آخر ِ این پرده آیا
باید
به گهواره ی نخست ِ خود برگردم؟
چقدر تنگ است دقیقه ی این غروب
که سایه از آفتاب گرفته و ُ
نمی گذارد
گفت و گوی انگور و شهد ِ رسیده را بشنوم
تو نمی دانی بر من چه رفته
من چه ها کشیده ام به کوی ِ بی می فروش
خاک در دهان و ُ
خار در دو دیده،
از ظلمت ِ گور ها گذشته به موسمی
که مرگ
کمان از کف ِ کلماتم ربوده است.
گوشه ی چشمی کافی ست
تو هم بپرس
بر می زادگان ِ این خانه چه رفته است
آن تاکستان تا عسل ... پاییز،
آن گل سرخ ِ هزار قوزه ی غزل،
آن دختر ِ از دریا آمده به راه دور
خاموشی آیا
سرآغاز فراموشی است؟
عجیب است،
شرط ِ عبور از تخیل این شب ِ عجیب
تنها تحمل تاریکی ست...
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان